پیام نما



حرم حضرت معصومه

دستم را سمت جوان ترک دراز می کنم و آدرس پمپ بنزین را می پرسم. بی تفاوت فقط آدرس می دهد بدون اینکه دست بدهد. 
بعد که می فهمد ایرانی ام، دیگر برای خداحافظی کردن دست می دهد. به همین راحتی. چرا که اول فکر کرده بود من از اروپا به ترکیه آمده ام و مسیحی هستم.
مذهبی غیر مذهبی را قبول ندارد و بالعکس. نه تنها ادیان مختلف همدیگر را قبول ندارند درون ادیان هم اینطور مشکلاتی است. 
باور و اعتقاد هر کسی بسیار تاثیر گرفته از شرایط محیطی است که در آنجا رشد کرده است. چه شخصی که معتقد است و چه آنکه بی اعتقاد. 
اما همه این آدم ها می توانند رابطه خوب با هم داشته باشند. وقتی حریم همدیگر را حفظ کنند. وقتی نخواهند باور خود را به دیگری تحمیل کنند. وقتی به اشتراکات در موضوعات اخلاقی از جمله دروغ نگفتن، خیانت کردن، کلاش نبودن، ی و ی نکردن بپردازند. 
چند سال پیش ضمن کلاسی قرار شد با هم به حرم حضرت معصومه قم برویم و از آنجا عکاسی کنیم. 
خودم تمایلی برای عکاسی از این مکان نداشتم. چرا که دیگرانی بودند بهتر از من با امکاناتی خیلی بهتر عکس های خیلی خوب تهیه کرده بودند. 
هر چند که از یک سوژه هزار عکاس هم می توانند عکس های کاملا متفاوت با دیدهای متفاوتی بیاندازند. 
می ماند سوژه ای مهم تر و بهتر. 
آدم ها
آدم هایی که به این مکان می آیند، طیف  مذهبی اند. آدم هایی که صرفا با دیدن همین مکان آرام می گیرند.
آدم هایی از نقاط مختلف کشور و حتی خارج کشور. 
برای من این آدم ها بهترین سوژه بودند. 
من آدم ها را دوست دارم از هر قومی و نژاد و  فرهنگ و دینی. 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

مردی در حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 


روستای دهسلم

آقای جعفری از ناامنی جاده ای می گوید که در حال حرکت در آن هستیم. می گوید در اینجا یا قاچاقچیان مواد مخدر بودند یا آدم! 
بلافاصله می پرسم: آدم هم قاچاق می کردند؟
می گوید: منظورم قاچاق افغانی ها از آن سوی مرز بود. 
جاده به قدری ناامن بود که از ابتدای شب دیگردر آنجا امکان تردید نبود. اما سال هاست دیگر به واسطه تلاش های نیروی انتظامی امنیت نسبی در این منطقه برقرار شده است. 
هیجان زیادی برای دیدن روستایی دارم که به سمتش می رویم. روستایی تک و تنها در انتهای جاده ی نهبندان به سمت کرمان. 
روستایی که بعد از آن تا 200 کیلومتری هیچ آبادی ایی نیست. 

کوه های مریخی


بعد از عبور از کوه های مریخی به سمت غرب به مسیری صاف و هموار می رسیم که هیچ موجودی جز شترهای در حال چرا نیست. 
روستای دهسلم از دور با نخل های ایستاده و استوارش دیده می شود.  گفته می شود این روستا توسط شخصی به نام سلم» ساخته شده، به همین خاطر به آن دهسلم می گویند. 
بالاخره به روستا می رسیم. روستا تقری از سکنه هست. یا لااقل ما کسی را نمی بینیم.  کمی نمی گذرد با آقایان گلی و پروین آشنا می شوم که در آنجا مشغول تدریس هستند و با ما همراه می شوند برای نشان دادن قسمتهای مختلف روستا. 

دهسلم
کوچه پس کوچه روستا را کمی شن گرفته است. اینجا هم مردم و هم خانه سازگار با کویر شده اند. معماری خانه باید به گونه ای باشد که خوب از سرما و گرما حفاظت کند. 
قلعه ای هم در اطراف روستا هست که دیواری از آن بیشتر باقی نمانده است. قلعه ها هم دیگر کاربری گذشته را ندارد. 
کمی جلوتر که می رویم زمین های کشاورزی آنجا را می بینیم. سبزتر از آنجایی بود که تصورش را می کردم. چطور امکان داشت در حاشیه کویر چنین زمین های سرسبزی باشد. 
نخلستان ها، رودشور، دریاچه نمک و کویر دهسلم برخی دیگر از دیدنی های دهسلم هستند. 

 

خانه سنتی دهسلم

خانه روستایی در دهسلم

خانه ای در دهسلم

به نظر می آید جای کولر در اینجا زیادی است 

شترها در دهسلم

بیشتر مردم دهسلم کار شترداری می کنند

داخل روستای دهسلم

روستای دهسلم از بام خانه

طبیعت روستای دهسلم

نخلستان ها و مزارع زیبای دهسلم 

قلعه دهسلم

بازمانده هایی از قلعه قدیمی در روستا

مردم منتظر دهسلمی

مردمانی در انتظار بازگشت یک زائر - تصاویر مربوط به زمان قبل از کرونا است 

کوه های مریخی

کوه های مریخی بین دهسلم تا نهبندان

کوههای مریخی دهسلم

جاده زیبای دهسلم به نهبندان

 


کولی های نهبندان

در نهبندان با سه صحنه متفاوت مواجه می شوم؛ سه صحنه با یک نتیجه
صحنه اول مربوط به کودکان کولی است که با لباس های رنگارنگ بلوچی کنار چادرهای به هم وصله شده شان ایستاده اند. در آن زمین خاکی همگی پا هستند. پدرشان هم لباس بوچی جگری موها حالت دار در حال تکاپو و البته خنده ست. اصلا همه شان می خندند. انگار نه انگار که بدبخت هستند. 
راستش من هم خیلی احساس دلسوزی نمی کنم. معمولا  اهل آخی گفتن» و عزیزم» نیستم. خب می خندند دیگر من چرا ناراحت باشم!؟

کولی های نهبندان

صحنه دوم مربوط به پیرمردی است در یکی از روستاها؛ پیرمردی با موهایی سفید و صورتی تو رفته که گوسفندان لاغرش در آن زمین خشک و کم علف مشغول چرا هستند. تا مرا می بیند زبان شکوه باز می کند. 
با من جوری دردِ دل می کند انگار همین الان به مجموعه زیردستم دستور می دهم سریعا به مشکلات او رسیدگی کنند؛ مجموعه ای خالی از قدرت و نیروی انسانی!
در داخل روستا پیرزنی وقتی می بیند من در حال فیلم گرفتن از مرغ و خروس های کنار منزلش هستم با طعنه می گوید: این جونورا چی دارن فیلم می گیری! بیا وضع زندگی ما را ببین!» 
او هم شکایت دختر دانشگاه رفته اش را می کند. دخترش کارشناسی ارشد باستان شناسی از دانشگاه بیرجند دارد. حالا آن را قاب کرده و کمی هم افسردگی به سراغش آمده است.
دختر در ظاهر چیزی از افسردگی نشانم نمی دهد. طبیعتا نباید هم نشان بدهد.
من فقط دختر را تحسین می کنم که توانسته از آن روستا سر از دانشگاه در بیاورد. تا همینجا هم همتش خیلی خوب بوده است. 
ولی معماری  روستا واقعا دیدنی است. کمتر پایتخت نشین و گردشگری شاید حتی اسمش را شنیده باشد. کوچه های خلوت، دیوارهای کاهگلی، سقف گنبدی حس و حال آدم را حسابی عوض می کند. تا چشم کار می کند در دو دست ها سکوت است و کمی آن طرف تر کویر.
در ادامه با آقای جعفری و فرزندش از  چند جای دیدنی طبیعی اطراف هم دیدن می کنیم. 

 


برویم سر صحنه سوم
آقای شعبانی مسئول میراث فرهنگی شهرستان نهبندان خانم ریواز را به من معرفی کند؛خانمی هنرمند که متخصص در صنایع دستی است. با هزینه خودش تابستان ها کلاس هایی را برای دختران به صورت رایگان راه اندازی می کند تا هنر نیاکانش را  به نسل های بعدی انتقال دهد. ضمن اینکه در سنگ ها قیمتی هم تبحر دارد. 
به نظرم این کولی ها و روستایی هایی که دیدم فقیر مادی نبودند. سرمایه داشتند اما نمی دانستند چطور از آن استفاده کنند. 
با ایجاد رابطه بین این افراد و کمی هم تبلیغ در فضای مجازی و بازاریابی می توان تا حد زیادی مشکل مشکل داران را حل کرد. 
خانم ریواز صنایع دستی آموزش می دهد. دختر خانم تحصیلکرده پیش او آموزش ببیند و آموزش می دهد به هم دهاتی هایش. روستا و روستاهای اطراف هم می توانند به فعالیت های گردشگری مشغول باشند. 
یک همت و اراده می خواهد. 
آیا شما پیشنهاد یا چاره دیگری هم دارید؟

 

 

 

 

روستای استند نهبندان

 

صنایع دستی نهبندان


قمرود

باورکردنی نیست. در یک منطقه آن هم در قم این همه دیدنی توامان با هم باشد. گل افشان، تالار نمکی و آب گرم جوشان.

گل افشان فصلی است. آن موقعی هم که ما آنجا بودیم گل افشان غیرفعال بود. اما محسن می گوید که آب گرم، آبش همیشه از دل زمان می  جوشد. جای امیدواری است. 
از تالار نمکی که اندک فاصله ای تا گل افشان دارد بازدیدی می کنیم. رسوبات نمکی و تاقدیس ها ترکیبات این غار را شکل می دهند. 
از آن بالا، قمرود و نیزارهای بلند و زرد رنگ پیرامون آن به خوبی دیده می شوند. از راه باریکه ای به سمت آب گرم می رویم که سیصد متر بیشتر فاصله ندارد. 

آبگرم نیزار قم


آب گرم بر روی تخته سنگی به مساحتی حدود 70 مترمربع ایجاد شده است. انگار که آب، سنگ را سوراخ کرده باشد و از آن بزند بیرون. قطر دریچه خروجی آب حدود بیست سانت می شود. آب خروجی از یک مسیر مشخص به سمت رودخانه جاری می شود. مسیر دیگری هم در کنار آن با زاویه 90 درجه قرار دارد که خشک است معلوم است که آب در زمان هایی بیشتر فوران می کند. 
نیزارهای قم در قسمت جنوب غربی شهرستان است و از سد پانزده خرداد شروع می شود و تا قم ادامه دارد. میزان این نیزارها در جاهایی انبوه می شود و در جاها دیگر کمتر. 
مسیر عبور از میان این نیزارها گاهی اوقات صعب العبور می شود و باید مراقب بود. جاهایی آب راکد هستند و پشه ها حسابی در آنجا جولان می دهند. 
ارتفاع نیازارها در بعضی قسمت ها به 4 متر هم می رسد. اما عمق رودخانه مشخص است که قبلا تا دو متر هم بالاتر بوده است. 
به نظر می رسد ارتفاع رودخانه به جهت ساخت سد پانزده خرداد و همچنین بارش کم، کاهش پیدا کرده است. 

مرغ ماهی خوار


اما نیزارها دارای ویژگی ها جالبی هستند که در ادامه به آنها اشاره می کنم.
-    نیزارها باعث تبدیل فاضلاب به محصولات بی ضرر یا مواد مغذی برای فعالیت های زیستی می شوند. 
 - نقش مهمی در حذف فات از آب های زیرزمینی دارند.
-  مخازنی برای تغذیه آب های زیرزمینی هستند.
- خاک را به کمک ریشه شان نگه می دارند و سرعت جریان ها یا رودخانه را می گیرند. 
-  از زمین های پایین دست و مجاور در برابر آسیب های سیل محافظت می کنند. 

قمرود

 

طبیعت پاییزی نیزار قم

 

نیزار قم

 

آبگرم نیزار قم

 

قمرود

 

پدیده رسوبی


 

غذای تاجیکی

- این آش نیست! چلوگوشته
- نه این آشَ! آش با مزه هست. 


هر کاری می کنم به این آشپزهای تاجیکی بفهمانم نمی شود که نمی شود. آنها هم متقابلا حرف خودشان را می خواستند به من شیرفهم کنند. اصلا نمی فهمم که چرا این همه من اصرار دارم؟  آن هم در کشوری که  میهمانشان هستم. 
از قبل هم شنیده بودم تاجیکستان 50 سال پیش ایران است، بعضی ها هم تخمینی بیش از این می زدند. از طرفی از برخی دوستان شنیدم که آنها هنوز در منطقه شان به برنج، آش می گویند.


-     بابا شما دیگه کی هستین؟


تا اینکه به کتاب ارزشمند سفرنامه پولاک برخوردم. شده بود برای من کتاب هدایت در این مورد خاص. 
پولاک از سال 51 تا 60 در ایران بوده است و از سال 55 طبیب مخصوص شاه بود.  وی در این مدت، سفرنامه ای می نویسد. هر کسی این کتاب را بخواند یک سفر خوب و ارزان و با توشه ای از اطلاعات خواهد داشت. نمی دانم چرا ایرانی ها اینطور توصیفاتی از آن زمان ها نداشتند !؟
فصل فصل کتاب مطالبش خواندنی است. 
در بخش اول و قسمت غذاها، مفصل به غذای مردم و پادشاهان پرداخته است. اما صفحه 89  اش فتح البابی می شود برای کشفی بس بزرگ و مهم. در یک پالگراف خوردنی و خواندنی به مطلبی بس ارزشمندی بر می خورم. عین آن را نقل به قول راوی می کنم که می گوید. 

 

گوشت را در آب می پزند و نخود در آن می ریزند. در این صورت به آن نخوداب یا آبگوشت می گویند؛ آن را با قسمتی از گوشت می کِشند و سر سفر می آورند. اما قسمت اعظم گوشت را قبل از اینکه خوب پخته شود از آب بیرون می آورند و در پلو می گذارند. حال اگر در نخود آب برنج بریزند و به آن میوه یا سبزی اضافه کنند، دیگر به آن آش می گویند.»


همین یک پالگراف کتاب بود و یک آدمی بود مثل من! باید اقدام عملی می کردم.
انگار که واکسن فایرز را بی هیچ حرف و حدیثی گرفته باشم سرشار از شوق و شعف می شوم. رقص می کنم. البته منظور از رقص تکان های مضحک سر و دست است و لاغیر. 
لودگی بس است بریم سر اصل کار. 
نخودها را حسابی خیس می کنم برای مدت یک روز برای جلوگیری از اتفاقات ناگوار درون معده ای!
از قصابی هم به اندازه مکفی گوشت گوساله تهیه می کنم. 
آبگوشتی آماده می کنم و به دستورالعمل بالا برنج را با آن می ریزم. و صد البته هویج رشته رشته شده و سبزیجات را هم به آن می افزایم که در توضیحات پولاک نیامده ولی در کشور تاجیکستان دیدم. 
سیب زمینی را هم تکه تکه کرده آن را هم اضافه می کنم(این رقم را می فهمم که اصلا جزو برنامه آش نبوده اشتباهی ریختم ولی بد هم نشد)
خلاصه غذا ما حاضر شد 
چه آشی شد!
باور کنید خیلی حال کردم با این آشم.

 

-    سفر تاجیکستان مربوط به سفر چند سال پیشم با دوچرخه به این کشور بود
 


سربازی

سرباز یا با سر خود بازی می کند یا حاضر است سرخود را فدا کند. 
دی ماه 76  قطارِ  پر از سرباز سوت ن به سمت خوزستان می رود. سربازهای جوان، پرانرژی  و بشاش با کمی تشویش و تردید مسافرش هستند. 
-    همه با هم دست! دست! دست!
قر و فر و مسخره بازی شروع می شود.
 صدای تلق و تلوق و بوق ممتد قطار در میان صداهای سربازان گم می شود. 
سکوت شبانه اندیمشک می شکند و قطار یواشکی وارد شهر می شود. چون بزغاله های خواب آلوده به سمت  پادگان می رویم.
هوا سرد  است. 
سرنتراشیده ها اولین قربانیان ماشینی هستند که به صورت ناشیانه  و مفتضحانه ای  بر سر آنها ویراژ می دهد  و نخستین و بارزترین نشانه زیبایی آنها را به زباله ای می ریزد!
خوشحالی سر تراشیده ها هم به درازا نمی کشد.  بی خود و بی جهت با بشین پاشو، کلاغ پر، سینه خیز رفتن از ما استقبال شایان توجهی می کنند. غوطه ور در خاک و علف و یونجه می شویم. پشه و مگس به جانمان افتاده. شیشه عینکم ترک بر می دارد. تا آخر آموزشی مراقب هستم که ترک نشکند. شکستنش از دل شکستن بدتر است. سربازهای بیچاره ای بودیم. این جاست که می گویند: جانم را بگیر و خلاص کن. 
پادگان  بی سر و ته است. تا آسایشگاه مسافت طولانی است. آسایشگاهی برای هفتصد نفر سرباز. 
روبروی آسایشگاه مجموعه ای از ممنوعیات و منعیات با صدای خیلی بلند و دشمن شکن اعلام می شود.
 چشمان خمار حشاشیون هم گویای حال آنهاست. 
-    آخه شما سربازی اومدنتون برای چیه!؟
آسایشگاه کاملا به هم ریخته با پتوهای نشسته و خاک گرفته در انتظارمان است.
سربازها برای تمیز کردن آسایشگاه گرد و خاکی بپا می کنند. دستور است و باید گوش به فرمان باشند. 
یغلوی های غذا را می دهند. غذا تخم مرغ است آن هم با چه دست پختی! ولی بازبهتر از غذاهای گرسنگان سومالیایی ست. 
ولی از انصاف نگذاریم غذای روزهای بعد خوب بود اما کم بود. 
به آسایشگاه می رویم. رهبر که صدای رسا و خوشی دارد شروع به  خواندن می کند: یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه جوون خسته بود.
همه هفتصد نفر ساکت می شوند و گوش می کنند. انگار اولین شب غربت می طلبد این خواندن را.
ده شب خاموشی است. 
-    حال وقتشه بچه ها شروع کنید. 
انصافا بعضی ها  استاد در تقلید صدا سگ و گربه و خروس هستند.
-     تا ده می شمارم همه بیروووون! 
-    یعنی مراقبمون بودن!؟ 
انگار مسئله جدی است تا ساعت دو صبح تنبیه ادامه دارد. 
دیگر بی سروصدا می خوابند ولی تا 4 صبح!  وقت صبحگاه است.

پ: بخشی از روز اول خاطره سربازی. 
پ 2: با تمام تلخی های سربازی، روزها و  ماه های بعد سربازهای خود این روزها را به بهترین روزها تبدیل کردند
پ 2: من از سربازی بیشتر نظمش را دوست داشتم
 

سربازی

 

سربازی


باورش سخت بود وقتی متوجه شدم که یک معلم آلمانی در روستای لما مدرسه ساخته است. 
روستای لما را اولین بار در سال 91  دیدم. سفری که با دوچرخه از کرمان شروع کردم و پس از عبور از استان ها هرمزگان و فارس سر ازکهکیلویه و بویراحمد در آورده بودم. 

عدالت عابدینی


در آنجا جعفر بام نشین میزبانم می شود با خانواده بسیار مهربانی که دارد. 
روستای لما، روستایی سه هزار و پانصد ساله در 40 کیلومتری شمال جاده یاسوج به اصفهان است.
مردمانش از ایلات اصیل و ریشه دار لُر بختیاری هستند. کوه های استوار و محکم، اطراف روستا را گرفته اند. درختان بلوط بیشتر پوشش گیاهی آن را تشکیل می دهند. در میان این درختان، صدای خوش پرندگان در اینجا گوش ها را نوازش می دهند.
در کتاب تنوع زمین شناختی ایران به پدیده پُلژه در این روستا اشاره شده است. 
پُلژه، منطقه ای وسیع و با سطحی هموار است که بر اثر فرونشست در سنگ های آهگی ایجاد شده است. 
ارتفاعات لما میزبان کوهنوردانی از نقاط مختلف کشور است که به مقصد کوه های دنا می روند. هوای فرحبخشش جان دوباره به آنها می دهد.

رودخانه بشار روستای لما


آب رودخانه بشار سخاوتمندانه چون رگه ای  در میان کوه ها در جریان است و  رونق و آبادانی این روستا و روستاهای مسیر را به همراه دارد. این رودخانه پس از طی راهی دور و دراز در نهایت سر از رودخانه بزرگ کارون در می آورد. 

زمین های کشاورزی روستای لما


مردم زحمتکش روستا کشاورز و  برنجکار و دامدارند.
اما تمدنی قدیمی در دل این روستا نهفته است. سال ها قبل حین عملیات راهسازی در اطراف روستا، گورستانی بسیار قدیمی از دل تاریخ سر در می آورد؛گورستانی متشکل از 70  گور و 400  اثر تاریخی.
عجیب اینکه طول برخی از این گورها به 5 متر هم می رسید

غروب خورشید


در کنار استخوان های انسانی، استخوان حیواناتی چون اسب و گوسفند هم دیده می شود. و این ها، رازهایی سر به مهر در خود دارند. خورشید غروب می کند و آخرین پرتوهای رنگی اش را به این روستا می تاباند. 
 شب سرتاسرِ آسمان، با ستاره ها چراغانی می شود.
اما الان وقت خواب نیست. 
یادی کنیم از خیرآلمانی که در ابتدا به او اشاره کردم. 
سندرز کوهنورد، جهانگرد و البته معلم کودکان استثنایی آلمان است. او که در سال 1385 بازنشسته شده بود به ایران می آید. ابتدا از آنجایی که علاقمندان به کوه های ایران است به کوه های البرز می رود. 
از آنجا به سلسله کوه های زاگرس می رود. 
به روستای لما که می رسد شیفه ارتفاعات دنا و مردم مهمان نواز آنجا می شود. 
سه روزی را در کوه های دنا می ماند و تا نزدیک به یک هفته میهمان مردمان میزبان روستا می شود. 
همین ها انگیزه ای می شوند برای انجام عمل خیر از طرف او. 
او اقدام به تاسیس مدرسه ای دخترانه به نام الیزابت که نام دختر او است می کند و نام خیر از خود در این روستا و در دل مردم به جای می گذارد.  

تک درخت

تک درخت در روستای لما

 

زمین های کشاورزی روستای لما

زمین های کشاورزی روستای لما

 

کوه های دنا در روستای لما

ارتفاعات دنا در پشت روستای لما

 

کودکان روستای لما

بچه های خوب روستای لما

کاردستی

کار هنری یکی از اهالی روستای لما

شب لما

شب پر ستاره روستای لما


 


ون لایف یا سفر کمپری سبکی از سفر است که چند سالی در ایران متداول شده است. در این نوع سفر، شخص تمام وسایل زندگی و ضروری خودش را داخل ماشین اش می گذرد و به سفر می رود. گاه به صورت فردی است گاه به صورت خانوادگی.

این کمپرها می توانند اتوبوس، مینی بوس یا حتی ون باشند.

کمپر به شکل اتوبوس در ایران متداول نیست.ون لایف ها که شکلی از سفر کمپری هستند دارای تجهیزاتی چون آشپزخانه، تخت خواب و میز و کمد هستند.

آنهایی که همیشه در سفر هستند، تجهیزات خودروشان کامل تر است. آنها زمان و مکان برای شان مهم نیست. هر زمانی که اراده کنند به هر جایی که بخواهند می روند.

مشکل رزرو هتل و مکان اقامتی ندارند. آنها هم مثل هر آدم اهل سفری از مشکلات و هیاهوی  زندگی دور می شوند.

 

مشکلات مربوط به سفر ون لایفی

مهم ترین مشکل یا مانع در درجه اول، هزینه مربوط به خرید ون و تجهیز آن، هزینه های سوخت و مشکلات مربوط به تعمیر و پنچری است.

آدم های وسواسی یا راحت طلب نمی توانند با این وسیله ها سفر کنند.

توصیه می شود به آدم هایی که می خواهند زندگی ون لایفی را بر گزینند مدت یک هفته یا بیشتر را به برنامه های کوهنوردی بروند و مدتی را در چادر بیرون از خانه بمانند. اگر توانستند در آن شرایط دوام بیاورند به سمت سفر ونلایفی بروند.

 

منبع درآمد ون لایفی ها

اما مشکل مهم تر و اصلی تر برای کسانی که به سبک ون لایفی هزینه های مربوط به این نوع سفر است.

برای حل این مشکل دو راه حل وجود دارد یا شخص کمپری به اندازه کافی دارایی دارد و یا اینکه بازنشسته است و مشکل مادی نداشته باشد.

به غیر از اینها در حین سفر می شود با کارهایی چون دور کاری، تولید صنایع دستی، کارهای روزمزد و فعالیت در باغ و مزارع کشارزی هزینه های سفر را در آورد.

مهدی و انسیه

 

از طریق اینترنت با مهدی و انسیه اشنا می شوم که از سال 97 شروع با ون را شروع کرده اند.

ماجرای مهدی و  انسیه شنیدنی است. انسیه شروع این نوع سفر را باعث نجات جان خود می داند. او می گوید وقتی که او در شرکت کار می کرده متوجه دردی در بدنش می شده، اما چون پشت میز بوده این درد را زیاد متوجه نمی شده و اگر دردی هم بوده چند ساعت بیشتر طول نمی کشید.

اما وقتی که از کار اداری خودش را بیرون می کشد و شروع به ورزش می کند. این درد بیشتر و بیشتر خودش را نشان می دهد.

بنا به پیشنهاد مهدی آنها به پزشک مراجعه می کنند تا بفهمند دلیل اصلی درد چیست که متوجه می شوند سرطان است. بعد از پیگیری ها بیماری او درمان می شود آنها سفرشان را شروع می کنند.

آنها همیشه در سفر هستند پس ون آنها کاملا مجهز هست.

سعید کشاورز و مژده

در کویر سیازگه نزدیک شهر ابوزید آباد با مژده و سعید آشنا می شوم که به تازگی سفر به سبک ون لایف را شروع کردند.

از آنجایی که آنها گاهی اوقات در سفر هستند، خودروشان زیاد مجهز نیست. اما در هر حال سفر را انجام می دهند.

آنها به همراه دوستانشان دو ماهه ماشین شان را تجهیز کردند.

انگیزه آن ها از سفر به این سبک ابتدا به دوران کودکی و دیدن فیلم ها بر می گردد و بعد به جام جهانی روسیه اشاره می کنند.

آنها وقتی می بینند خانواده ای با وسیله شخصی خودشان به روسیه رفته اند تصمیم می گیرند که آنها هم با ماشین شان همیشه سفر بروند و این طور می شود که آنها راهی جاده ها می شوند.


خطب شکن

زمانی که اسکندر مقدونی با 40 هزار نیروی نظامی اش از فتح هندوستان مغرورانه بر می گشت، اصلا فکرش را نمی کرد که در دشت لوت گرفتار شود. و چنان شود که 30 هزار نفر از نیروهایش را آنجا بی هیچ جنگی از دست بدهد. آنها در دستان کویر بودند. کویر با آنان چنان کرد که خودشان شدند قاتل خودشان.

اسکندر نمی دانست که کویر مردمان خودش را دارد.

ایران کشوری است که از دو کویر بزرگ به نام های کویرمرکزی ایران و کویر لوت تشکیل شده است.

کویر لوت به جهت بالا بودن زیاد درجه حرارت، ارتفاع ماسه بادی ها و طول کلوت ها دارای رتبه های حائز اهمیت در سطح جهان است.

کویر مرکزی هم از شهرها و روستاهای دیدنی و مناطق طبیعی متعددی تشکیل شده است که گردشگران زیادی را به سمت خود می کشاند.

همچنین مستشرقانی چون سوئن هدین سوئدی، آلفونس گابریل اتریشی، خانیکوف روسی به این کویرها آمده اند و به تحقیق و تفحص در مورد آن پرداخته اند. مارکوپلو هم در سفرهایش اشاره به این مکان ها می کند.

آران و بیدگل از شهرهای مهمی کویر در استان اصفهان است. شهری که در شمال استان واقع شده است و چسبیده به شهرستان کاشان است.

مهمترین منطقه طبیعی دیدنی این شهر کویر مرنجاب است. کویری که دارای کاروانسرایی از زمان شاه عباس برای  حفظ امنیت بوده است.

 فاصله شصت کیلومتری آران تا کاروانسرا  جاده خاکی است. در همین جاده و در فاصله 25 کیلومتری آران منطقه ای به نام خطب شکن قرار دارد.  شیب تندی دارد. همین شب باعث شده است که در زمان هایی موتور سوارها و دوچرخه سوارها به آنجا بیایند.

خطب شکن آران و بیدگل

اما سمت راست جاده جاذبه دیگری است که بیشتر بومیان منطقه آن را می شناسند. نامش خطب شکن است.

وجه تسیمه خطب به کجاوه شتر بر می گردد. پایین ترین قسمت کجاوه را چوبی تشکیل می دهد. به هنگام پایین آمدند کاروان های شدن از این منطقه، بر اثر تکان زیاد شتر، خطب می شکست. به خصوص کسانی که تازه وارد بودند. به همین خاطر نامش به خطب شکن معروف شده است.

همین خطب از دو قسمت خطب یک و دو تشکیل شده است. در خطب دو تنگه ای است که در میان مردم بومی به نام تنگ سرخ، تنگ ظلمات یا تنگ زاغی معروف است.

این تنگه بر اثر فرسایش آبی و خاکی به وجود آمده است. در بستر تنگ، آب شوری جریان دارد . فقط گیاهان مقاومی چون گز و تاغ توانسته اند در اینجا دوام بیاورند.

کویر سیازگه

 

خطب شکن آران و بیدگل

 

کویر سیازگه

 

مزارع آران و بیدگل

 

انار کویری

 

انار در کویر

 

کویر سیازگه

 

خطب شکن آران و بیدگل

 

خطب شکن آران و بیدگل

 

خطب شکن آران و بیدگل


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

چاپ دیجیتال ترجمه ی مقالات و پروژه ها و ISS و IEEE ☆Minnie world☆ روغن خراطین گوزن قرارگاه فرهنگی انتظار امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف معرفی و فروش کتاب ساخت بازی با اسکرچ الکامپ 24 نوجوان مگ